درباره کتاب ترمه رنگی مادربزرگ
کتاب ترمه رنگی مادربزرگ یک عاشقانه با تصویر پردازیهای بینظیر است. هنگامی که خواننده به انتهای داستان میرسد چارهای ندارد، جز آن که بپذیرد… و همین پذیرفتن ترمه رنگی مادربزرگ را با هر داستان عاشقانه دیگری متمایز میکند.
این که شخصیتها به گونهای واقعی پرداخت شدهاند و سیر حوادث آنقدر طبیعیست که نمیتوان به این فکر نکرد که این داستان صدها بار به شکلهای متفاوت در واقعیت تکرار نشده باشد.
اندوه عشق و خیالپردازی وصال در حالی که دنیا جور دیگری رقم میخورد… قلم نسرین مولا اغراق نمیکند. بزرگنمایی نمیکند. حتی در بیان، شیوه رواییاش هم ساده و صادقانه با مخاطب برخورد میکند.
مریم شانزده ساله… لباس به پایش میپیچد و زمین میخورد. مثال فرشتهای سقوط کرده. چشمش در چشم مردی گره میخورد… عشقی که روحش را صیقل میدهد و فلک چه بازیها که ندارد برایش.
روایت ناشر از ترمه رنگی مادربزرگ
کتاب ترمه رنگی مادربزرگ قصهای است شیرین و نرم مثل مخمل، روایت دو عاشق که در آتش عشقی پاک میسوزند و دست روزگار بازیهایی عجیب با آنها میکند و در انتها…
خواندن ترمه رنگی مادربزرگ به روایت یکی از خوانندگان آن فهیمه علوی شبیه به نشستن در یک کنج خلوت است و انگار دقایقی که به خواندن آن میگذرد، بسیار خاص خود آدم است. از بس که آدم در روایت حل میشود و انگار ترمه رنگی مادربزرگ را نمیخواند که در آن زندگی میکند.

بخشی از کتاب
ترمه رنگی مادربزرگ
من یه لباس بلند که تا مچ پام میرسید تنم بود که چهارخونههای ریز سفید و آبی آسمونی داشت و تا کمر تقریبا چسبون بود و از دور کمر، کمی چین میخورد. جارو به دست، داشتم از پلههای زیرزمین بالا میاومدم که روسریم افتاد روی شونههام. اما اعتنایی نکردم چون مطمئن بودم اون موقع روز، هیچ مردی خونه نیست. به پلهی آخر که رسیدم، در رو باز کردم برم بیرون. لباسم زیر پام گیر کرد و خوردم زمین و بلافاصله، یه صدای گرم مردونه که آشنا نبود رو شنیدم که گفت: «یا علی!»
سرم رو با تعجب به طرف صدا بلند کردم، دو چشم درشت به من دوخته شده بود که همون دم، برای همیشه خاکسترم کرد.
*****
رفتم تو و باغچه رو دیدم و به ذهن سپردم که زیر و رو کردن خاک، کود دادن، هرس کردن و کاشتن یه گل سرخ رونده و یه امینالدوله، این باغچه رو میکنه عروس! وگرنه بقیهش خوب و بهجا بود. یه درخت نارنج و یه یاس سرحال، بهترین درختای اونجا بودن.
شمعدونیهای کنار دیوار هم، خیلی بلند شده بودن و باید شاخههاش کوتاه میشد و مرتب، که اون دیگه کاری نداشت. همینجوری که داشتم بررسی میکردم، یه دفه یه صدای گرومپی از پشت سرم، از طرف آب انبار اومد. بی اختیار برگشتم. یه دختر با یه لباس بلند آبی، اونجا رو پلهها بدجوری خورده بود زمین. موهای صاف و بلندش ریخته بود تو صورتش اما نتونسته بود اون چشمای عقیقی رنگشو بپوشونه که تا مغز استخونم نفوذ کردن. از ته دل، بیاختیار فقط گفتم: «یا علی!»

درباره نویسنده
نسرین مولا دهم فروردین ۱۳۳۸ در شیراز به دنیا آمد. از کودکی مدام در خلوت یا با دوستانش، در خیال شخصیتهای گوناگون برای افراد میساخت و به همبازیهایش نقش میداد تا با هم بازی کنند. با شروع دوران دبیرستان به تئاتر و شعر علاقمند شد. تا جایی که فروغ فرخزاد، سهراب سپهری به دنیای او رنگ دیگری دادند و در زندگی او ماندگار شدند. خواندن مداوم کتابهایی از نویسندههای خوب و بزرگ ایرانی و خارجی بزرگترین لذت هر روزهی زندگی او شدند. در چهل و پنج سالگی به کلاس نویسندگی غزل سرای معروف پیرایه یغمایی رفت و مورد تشویق او برای نوشتن داستان و سرودن شعر به طور جدی شد. در کلاس وی با معرفی و توصیهی خواندن کتاب "شازده احتجاب" هوشنگ گلشیری، به سوررئال علاقه خاصی پیدا کرد و شیفتهی این سبک و همچنین نوشتههای نمادین شد. داستانهای "منیر و ماه و مراد" مشقهایی از این دستاند. بعضی از داستانهای کوتاه و شعرهایش در روزنامههای فارسی زبان در سیدنی و تورنتو به چاپ رسیدند. اما اولین کتابش به نام "ترمه رنگی مادر بزرگ" توسط نشر "چهره مهر" به چاپ رسید که جزو یکی از پرفروشترین کتاب فصل این نشر شد.







شیوا پورنگ –
قصهایست شیرین و نرم مثل مخمل، روایت دو عاشق که در آتش عشقی پاک میسوزند و دست روزگار بازیهایی عجیب با آنها میکند و در انتها…
مریم گل بهار –
من چند روزی بود منتظر کتاب خانوم مولا به اسم ترمه ی رنگی مادربزرگ بودم تا اینکه دو روز پیش تحویل گرفتم از پست محل …بدون فوت وقت شروع کردم به خوندنش اولش میخاستم فقط چند صفحه بخونم و بقیه رو بزارم برای روز بعد …اینقدر داستان جالبی بود که من تا تمومش نکردم کتاب روزمین نزاشتم ..قلم نویسنده بسیار گویا و روان بود و من کاملا با این داستان هم ذات پنداری کردم بعد از مدتها اولین باری بود که یک رمان دلنشین رومبخوندم …خانوم مولای عزیز قلمتون مانا و تن تون سلامت
بیصبرانه منتظر کتابهای جدیدتون هستم
در ضمن کتاب رو بغل تختم گذاشتم چون چهره ی نویسنده ی مهربون روی جلد کتاب هک شده ناخودآگاه هر وقت نگاهم به چهره شون میفته یک لبخندی بر لبم میشینه وتوی دلم میگم یه روزی باید ببینمتون خانوم مولا
Paridokht –
داستانی زیبا، با قلمی زیبا از نسرین مولا عزیز، ان چنان گیرا بود و خواننده را به دنبال خود می کشید که من ساعت ۱۰ صبح شروع به خواندن کردم و ساعت یک بعد از ظهر تمام شد، تمام صحنه ها برایم قابل درک بود و تصویر می شد. از ایشون خواهش کردم که کتابهای دیگرشان را هم برایم معرفی کنند تا حتما بخوانم. خیلی عالی بود، ممنون از قلم زیبایشان🙏
شیما فروغی –
نسرین خانم عزیز و زیبا❤ ساعت ۱۰ شب از سر کار رسیدم وکتاب رو که همان روز به دستم رسیده بود شروع کردم. بسیار خسته بودم ولی نتوانستم کتاب رو زمین بگذارم و همان شب تمامش کردم. چه قلم زیبایی…عجب تصویر سازی شگفت انگیز ی… انگار خودم کنار آن باغچه نشسته بودم😇 به توانمندی قلمتان غبطه خوردم 😊 بی صبرانه در انتظار کتاب بعدی که قولش را دادید هستم❤
کتی –
نسرین عزیزم دستان گرم و نوارش گرت را هنگام نوشتن این داستان میفشارم، با خواندن داستانت همراه شدم با مریم و یاور و عشق ناکامشان
آنقدر داستان برایم ملموس و قابل درک بود که نگو
تمام خانه مادربزرگ را قدم زدم در عین خواندن
با تمام عشق دست مریزاد بهت میگم ❤️❤️❤️
بهمنیار دلدار –
باسلام و درود بر بانوی خودساخته نسرین بانوی گرامی
بسیار خوشحالم که در عرصۀ فرهنگ و ادب و هنر این مرز و بوم اثری زیبا و با ارزش به یادگار گذاشتید.
اثری که در جای جای آن با قلم شیوای خودتان آداب و فرهنگ و سنن بخشی از مردم ایران زمین که کم کم در حال فراموشی است را ثبت و ضبط و بیان کردهاید و همین حرکت شما جای قدردانی و تشکر دارد.
وظیفۀ خود دانستم نقطه نظراتم را در خصوص این داستان زیبا با شما در میان بگذارم و هیچ ادعا و اصراری بر درست بودن آنها ندارم.
فقط خواستم بدانید داستانتان را با اشتیاق فراوان خوانده و در مورد نوشتهات تا حدودی که عقلم میرسید فکر کرده و نتیجۀ آن مطالبی است که تقدیم خواهم کرد.
قصه به زیبائی شروع و به آرامی خواننده را درگیر ماجرا میکند.
و مکمل شروع زیبای قصه، پایان ماجراست که به زیبائی هرچه تمامتر، تمام میشود.
قصه مربوط به یک عشق افلاطونی است.
همانگونه که بهتر از من میدانید بخش عمدهای از ادبیات عاشقانه معاصر ایرانی، مروج عشقورزی به شیوهای است که در روانشناسی به آن عشق افلاطونی میگویند. عشقی که در انتها عاشق به معشوق نمیرسد.
به عنوان مثال در قطعۀ شعر زیر یک عاشق خیالپرداز اعتراف میکند دلتنگ محبوبی است که هیچگاه نتوانسته لحظهای با او گفتگو یا ملاقات کند:
به ساده لوحانهترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ کوچهای را با او قدم نزدهام
و با هیچ کلامی با او گفتگو نکردهام
اما او در تمام لحظههای من راه میرود…
اگر از انتهای زیبای داستان به ابتدای آن برگردیم به نظر میآید اسم داستان سنخیتی با خود داستان ندارد.
در هیچ جای داستان اشارهای به “ترمۀ رنگی مادر بزرگ” نشده است.(حداقل من متوجه نشدم.)
همانطور که تصویر روی جلد هم شباهتی به مادر بزرگها ندارد.
زبان داستان بسیار شیرین، نرم و دلنشین است و زاویۀ دید و انتخاب نوع راوی هوشمندانه است.
اما همین زبان نرم و دل نشین انگار برای تمام شخصیتهای قصه یکسان و یکنواخت است.
یعنی مریم همانگونه سخن میگوید که یاور میگوید که مهربانو و کریم سخن میگویند.
و حتی نوع گویش راوی هم کاملا شبیه شخصیتهای قصه است…
و این یکنواختی در زبان قصه، اگر داستان کمی طولانیتر بود، شاید برای خواننده خسته کننده میشد.
اما مکالمات و گپ و گفتهای شخصیتهای قصه گاهی طولانی و در حد خطابه میشوند. و این طولانی شدن گفتگوها ممکن است از تاثیر مثبت قصه بکاهد.
بعنوان مثال مادربزرگ در مخالفت با تعمیرات اساسی برای خانه، حدود ۱۶ سطر حرف میزند و در این مدت هیچ حرف و عکسالعملی از مهربانو نمیبینیم.
و از این نمونه مکالمات طولانی در داستان زیاد داریم.
شیوۀ روایت که گاهی از زبان مریم است و گاهی از زبان یاور بسیار زیبا و هوشمندانه انتخاب شده است و قطعا بر زیبائی و تاثیر کلام نویسنده افزوده است به شرطی که نویسنده با دقت از تکرار گفتههای مشابه فیمابین خودداری کند.
بعنوان مثال:
علت سکونت مهربانو در خانۀ مادر بزرگش را در صفحۀ ۱۱ از زبان مهربانو و مجددا در صفحۀ ۲۲ شبیه همان روایت را از زبان اکبر شوهر مهربانو میخوانیم. که این تکرار از زیبائی نوشته کم میکند. در حالی که شاید اگر روایت تنها از زبان مهربانو و یا از زبان اکبر گفته میشد مجبور به تکرار قصه نمیشدید.
و اما سه غلط املائی و تایپی:
ص ۲۱ سطر هفت: “عیاق” که املای صحیح آن “ایاغ” به معنی رفیق قدیمی درست است.
صفحۀ ۵۶ انتهای سطر ۱۰ =
“بندرت” که بهتر است حرف “به” از کلمۀ “ندرت” جدا نوشته شود.
“به ندرت”
در صفحۀ ۶۱ سطر ۹ :
کلمۀ “عذب” به معنی شیرین و گوارا است در حالی که “عزب” به معنی تنها و مجرد صحیح است.
نسرین بانوی گرامی.
بازهم تبریکات صمیمانۀ منو بابت انتشار این داستان بلند و زیبا پذیرا باشید.
براتون موفقیت روزافزون و سربلندی و افتخار توام با سلامتی و تندرستی و نشاط آرزومندم.
در نویسندگی پارامتری به نام “پیرنگ” داریم. که ایمان دارم با آن آشنا هستید.
پیرنگ چیزی نیست مگر رابطه علت و معلولی حوادث و ماجراهای یک داستان.(برای دوستانی که شاید اطلاع نداشته باشند عرض کردم.)
به این بخش از داستان توجه کنید:
در صفحۀ ۱۲ میخوانیم:
«خانۀ بزرگ او(مادر بزرگ) شش اتاق دیگر هم داشت.»
و چون آن زمان رسم بر این بوده که در خانههای بزرگ تعداد زیادی خانواده با هم زندگی کنند لذا در صفحۀ ۱۴ میخوانیم:
«اون زمونا، تو هر کدوم از این اتاقها یه خونواده زندگی میکرد و مهم نبود با چند تا بچه ولی همه عزت و احترام داشتن.»
حالا سوال اینجاست که چه چیزی باعث میشود یاور با دیدن آن دختر در خانه، مطمئن بشود که دختر حاجی است و بعد پیش خودش چنین تصوری بکند که:
«تا شنبه بشه من روزی هزار بار پیش خودم مجسم کردم که دوباره دختر رو میبینم. شاید چادری بندازه روی سرش و برام شربت آبلیمو یا آلبالو بیاره.»
البته اگر فقط آرزو و احتمال دیدار مجدد دختر در آن خانه را بصورت خیلی اتفاقی در سر میپروراند بدون آوردن شربت و… شاید بهتر و باورپذیرتر بود.
با توجه به اینکه در آن خانه هفت خانواده زندگی میکردند و یاور هم از پشت سر صدای افتادن دختر را شنیده پس او به استناد چه مدرک و دلیلی تصور میکرد که آن دختر، دختر حاجی است؟
(کمی چفت و بست داستان ضعیف است.)
«بوی پلوی زعفروندار حسابی پیچیده بود تو حیاط.»
و بعد در صفحۀ ۴۳ میخوانیم:
« یادمه غذای مورد علاقهم قورمه سبزی بود، ولی اون روز تو دهنم مزه نکرد.»
نسرین بانو،
راستش خیلی از آشپزی سررشته ندارم ولی آیا پلوی زعفروندار مغایرتی با قورمه سبزی ندارد!؟
منظورم این است که اینها دو غذای متفاوت نیستند؟
که اگر هستند پس مریم و یاور باید در خاطراتشان که تعریف میکنند هر دو از یک نوع غذا اسم ببرند.
یکی دیگر از مواردی که به پیرنگ داستان ضربه میزند را در صفحۀ ۳۷میبینیم:
«دستشو شسته بود و داشت خداحافظی میکرد و میرفت که زندائی که داشت میومد تو خونه و محکم روشو با چادر گرفته بود بهش گفت…»
در این بخش از داستان، خواننده، زندائی را متصور میشود که تا این لحظه بیرون از خانه بوده و حالا همزمان با رفتن یاور وارد خانه میشود.
اما در یادآوریهای یاور در صفحۀ ۴۴ میخوانیم:
«وقتی میخواستم برم، زندائیش که هممسجدی عیالم بود و همسایۀ دیوار به د یوار بچگی هم بودن، اومد بیرون و گفت: سلام برسونین…»
خواننده در این بخش از داستان تصور میکند که زندائی از داخل یکی از اتاقهای خانه بیرون آمده و همزمان با رفتن یاور، او را دیده و گفته که به عیالتان سلام برسانید.
اگر قرار باشد این داستان به فیلم تبدیل بشود باید که توصیف صحنه در هر دو حالت مشابه و همسان باشد.
یعنی در هر دو حالت زندائی از در خانه وارد و یا از داخل یکی از اتاقها بیرون بیاید.
قطعا اگر در مورد داستانتون نظری داده ام بجز ارادت بنده به شما و شخصیت والای شما نبوده و نیست.
اما آنچه که به ذهن ناقصم رسید(چه درست و چه غلط) را سعی کردم بیان کنم تا گوشه ای هر چند کوچک از زحمات والا و با ارزش شما را قدردانی کنم.
امیدوارم جسارت بنده را به دیدۀ اغماض بنگرید…
بهمنیار دلدار
ماجد (مالک تایید شده) –
کتابو خوندم
خیلی حظ کردم
خیلی خاطرات به یادم اومد
خیلی جاها چشم خیس شد
خیلی از جاهای کتاب از جمله لباس بردنا و شستنا و… رو از مادربزرگام شنیدم
مادربزرگا من هم زندگیاشون با عشق زیاد شروع شده. من باورم نمیشه قدیما همچین عشقی تو شروع زندگیا نبوده.
مادر بزرگ پدریم، دختر یه پدر شریف زحمت کش قدر و فوق ثروتمند که ثمره زحماتش بوده، با پدر بزرگم که ازش ۵ شش سال کوچکتر بوده ازدواج میکنه، در نهایت مخالفت مادر پدربزرگم.خیلی درسا ازش گرفتیم. منو چند تا دیگه از نوه ها صداش میکردیم و یادش میکنیم پرچمدار. دختر ۸ماهم شبیهش تکیه میده به دستش، یه عالم حظ میکنم.
مادر بزرگ مادریم، همسر دوم بوده. حداقل۱۵ سال کوچکتر. میگه من صدا بابا بزگتو میشنیدم دیوانه میشدم از دوست داشتن و عشق.هر دو راضی بودن.
کاش همه فرزندا این سرزمین قوی باشن به هر آنچه میخان برسن. امیدوارم محدودیتا و خط و نشون کشیدنا انرژیشون رو نگیره.
بسیار ممنون
شادي (مالک تایید شده) –
روز پنجشنبه کتاب جدید نسرین جان به دستم رسید، ترمه رنگی مادربزرگ، تو این روزهای تلخ و پر از سردرگمی خیلی بهم چسبید، کلمه به کلمه کتاب ور مزه مزه کردم و شیرینیش به جانم نشست، یک بند خوندمش و نتونستم بذارم زمین. لطیف، روان، شیرین و پرکششش. طرح جلد زیبای کتاب هم اثر دختر عزیز مهربانوجان، مهردخت هنرمند خیلی دلنشین و جذاب هستش. ، ناشر و توزیع کننده کتاب هم با مهربانی و صبوری پاسخگو بودند و کتاب رو در زودترین زمان ممکن به دستم رسوندن.دست همگی درد نکنه.
من از طرف مادری شیرازی هستم و حال و هوای شیرازیِ کتاب رو با ذره ذره وجودم حس کردم. آجیل مشکل گشا و باغچهها و گلها و…… .مادر بزرگ من پنجشنبه های اول هر ماه آجیل مشکل گشا میشکست، اینجوری بود که هرکی از فامیل هر نذری داشت برای مدت معلومی و به مقدار مشخصی به مادر بزرگ اعلام میکرد و بر همین اساس مقدار کل آجیل مشخص میشد.مادر بزرگ آجیل رو از جای خاصی که قبولش داشت میخرید. مراسم به اصطلاح شکستن آجیل هم که در واقع تمیز کردن و پوست کندن مغزها و … بود برای ما بچهها جذابیت زیادی داشت. سفره تمیزی پهن میشد و آجیل رو میریختن روی سفره، مادربزرگ در حال پاک کردن آجیل قصهای تعریف میکرد، تا جایی که یادمه داستان مردی بود که بیگناه زندانی شده بود وبا نذر آجیل مشکل گشا حاکم به بیگناهیش پی میبره و از حبس خلاص میشه. قصه مفصل و قشنگی بود مخصوصا از زبان مادربزرگ مهربانم. جالبه که هر ماه این قصه رو میشنیدیم ولی برامون تکراری نمی شد و این مراسم رو دوست داشتیم. بعد از تموم شدن قصه و تمیز شدن آجیلها، آجیل در بسته های کوچیک بستهبندی و بین همه از جمله صاحبان نذر توزیع میشد. پوست ها و اضافههاش هم به آب روان سپرده میشد.
چه روزهای باصفایی داشتیم و چه دلهای زلالی…
https://setarehshadi.blogsky.com/1401/07/23/post-116/ترمه-رنگی-مادربزرگ
نسرین –
ممنونم از نظرتون
امیدوارم بخصوص که سهم من از عایدی کتاب به خیریه ی مهر ایران واگذار خواهد شد و با این کار بچه های بیمار نیازمند هم کمک میشن.
دریا –
رمان عاشقانه و زیبای ترمه رنگی مادربزرگ رویک نفس خوندم و غرق در حال و هوای فضای شاعرانه و عاشقانه ی اون شدم . فلش بک ها رو خیلی دوست داشتم و ساعتی از زندگی عادی و پر دغدغه ی امروز جدا شدم .
امیدوارم با قیمت مناسبی که داره دوستان بیشتری بتونن تهیه کنند و بخونن. بنظر من هدیه ی خوبی میتونه باشه برای طرفداران رمان های ایرانی و عاشقانه.