امروز بسته پستی رسیده را که باز کردم دو کتاب از نسرین جان مولا به دستم رسید. نسرین، شاعر، نویسنده و رفیق زمان غربت، با قلب مهربان و احساس سرشار، شیرازی اصیل، فرزند خلف حافظ و سعدی است.
نسرین را چندینسال است میشناسم. اولبار به روایت معمول غمهای غربت ما را به هم نزدیک کرد. نشستیم و حرف زدیم و درد ِدل کردیم. بعد از آن دیگر با هم دوست شدیم. تا جایی که فرصت پیش میآمد همدیگر را میدیدیم. آن زمانها نسرین شاعر بود، شاعر خوبی هم بود و عاشق فروغ بود. هروقت مینشستیم، فروغ هم در بزممان حضور داشت و چه خوش میگذشت.
بعد از آن که من در کارگاه شعر و نویسندگی مشغول به کار شدم با دوستان اهل قلم دور هم جمع میشدیم. نسرین هم در جمع ما بود و روزهای سهشنبه هر هفته با هم دیدار میکردیم. بیهیچ ادعا و با فروتنی سلامتی بگویم که اگر چه همه دوستان از لطف مرا معلم میدانستند، اما من آنجا معلم نبودم، من فقط کارگاه را اداره میکردم. آنجا همه معلم بودیم و همه شاگرد و همه از هم یاد میگرفتیم.
دوستان اهل قلم همه محشر بودند، روابط دوستانه خیلی خوبی داشتیم، شعر میسرودیم، داستان مینوشتیم، بحث میکردیم، شعر شاعران دیگر را نقد و بررسی میکردیم و در مورد کارهای خودمان نظر میدادیم و همدیگر را از نظر نوشتن تصحیح و تقویت میکردیم.
من که همیشه عادت به خلوتنشینی داشتم، چهرههای خوبی را در آن کارگاه شناختم که یاد و خاطرهشان همیشه در جانم باقی است. نسرین یکی از آنهاست که اگرچه میشناختمش اما بیشتر به شعر، در کارگاه چهرهی دیگری از خود نشان داد. او داستاننویسی را شروع کرد حالا که دارم این یادداشت را مینویسم، حدس میزنم وقتی در کارگاه کارهایش را میخواند و بچه ها خیلی استقبال میکردند و دنبال داستانهایش را میگرفتند، او در این راه بیشتر پافشاری کرد. او واقعاً هم شیرین مینوشت.
او قصهها را از زندگی واقعی وام میگرفت و با خیال پرورش میداد. گاهی میدیدم که با قهرمانانش زندگی میکند، به آنها اجازه میدهد که در ذهنش ورجه ورجه و هرکاری دلشان میخواهد بکنند. آن زمان در حقیقت نسرین کارهای نبود، فقط دستی بود که آنها را به صحنه میآورد و از همین جهت هم بود که داستانهایش کشش بسیار داشت.
عجیب است … امروز که این کتابها به دستم رسید یکباره تمام آن سهشنبهها، آن نشستها، آن گفتوگوها پردهپرده از جلوی چشمم رد شد و چقدر خوشحال شدم که نسرین پاسخی به این زیبایی به کارگاه داد. یک پاسخ مکتوب و ماندنی و واقعاً دستش سبزترین …
بهخصوص که در آغاز کتاب «ترمه رنگی مادربزرگ» نسرین از کارگاه و روزهای سهشنبه یاد کرده و نیز از من که پیرایه باشم. قدردانیاش را واقعاً سپاسگزارم، اما نمیدانم چرا این همه رسمی؟ در کتاب «منیر و ماه و مراد» که به سرعت هم روی چاپ دوم رفته، داستان سقوط صفحهی ۶۲ برای من است که بالای آن نوشته شده: به پیرایه یغمایی قصد داشتم برای آشنایی با قلم نسرین داستان سقوط را برای شما عزیزان بخوانم که پیش خودم گفتم اول با نویسنده آشنا بشوید، تا در فرصت نزدیک داستان را برای شما عزیزان روایت کنم.
فقط در حال حاضر میتوانم بگویم: قلم نسرین بسیار گواراست بسیار جذّاب و شیرین و آدم را با خودش تا کجاها که نمیبرد … با سپاس دوباره از نسرین عزیز که قدردانی زیبا و هدیه ارزندهاش را با کامیونها دلار نمیتوان از هیچ بازار و بازارچه ای خرید و برایم ارزشی خاص و بیتکراری دارد. امیدوارم که هرگز قلمش را زمین نگذارد چشم به راه آثار دیگر و حتماً حتماً مجموعهی شعرهای بینظیرش هستم و بهترینها را برایش آرزو دارم.
پیرایه یغمایی
از صفحه شخصی سر کار خانم پیرایه یغمایی
هرگز در مخیله ام نمی گنجید که بانوی غزل و پژوهشگر گرامی ایران اینچنین منو مورد لطفشون قرار بدن. بیش از حد خوشحال شدم که کتابهام مورد تایید ایشون قرار گرفته و امیدوارم بتونم کارهای بهتری ارائه بدم. سپاس بیکرانم نثار ایشون و تمام مشوقانی که با من همراه بوده و هستند.